ِروزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند .
در راه باز گشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : «عالی بود پدر .»
پدر پرسید:« آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟»
پسر پاسخ داد :«بله پدر . »
و پدر پرسید:« از این سفر چه چیز ی یاد گرفتی ؟»
پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت :«فهمیدم ما در خانه یک سگ داریم و آنها 4 تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم وآنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند .حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست . !»
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر بچه اضافه کرد :«متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»
بر گرفته از کتاب 17 داستان کوتاهِ کوتاه http://www.ketab-e-khorshid.com
پیشنهاد می کنم حتما بخونیدش
همش زندگیه